تکیه بر عشق و استقرار در خانه دل، امید آرزویی ملکوتی بود؛ تدبیری عقلانی و زیرکانه که روح مضطرب و نا آرام مرا از تشویش نجات داد و برای من امنیتی در بعد عشق و روح مستقل از جسد و مسکن به وجود آورد. اما افسوس که خدای بزرگ به این امنیت و آرامش حتی در بعد عشق و روح هم رضایت نداد؛ و نخواست که دل من بر عشق خانه بگیرد و یا دلی استقرارگاه عشق سوزان من گردد و از این طریق امنیت و آرامشی برای من تامین شود. به هرکسی که دل باختم عشق مرا تحمل نکرد و روح سرگشته مرا آرامش نداد و قلب شیفته مرا استقرار نبخشید. از عشق و آرامش نیز گذشتم شهید دکتر مصطفی چمران یا حق می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت باید به خودت استراحت بدهی دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند آن وقت با خودت بگویـی: بگذار منتـظـر بمانند !!! یا کریم می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود. عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد. بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند. تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود. و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...! یا لطیف لطافت و سرسختی را به روش آب بیاموزید دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر میدهند... اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند ! پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد... آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ، به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است. سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد. اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد. در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد. گاهی لازم است کوتاه بیایی... گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد... گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری... گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی.... ولی با آگاهی و شناخت درنهایت بخشیدن را خواهی آموخت تنهایی، تنها دارایی آدمها نامی نداشت. نامش تنها انسان بود؛ و تنها داراییاش تنهایی.گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم. کیست که از من قدری تنهایی بخرد؟ هیچکس پاسخ نداد. گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از بهشت، رازهایی از خدا. با من گفت و گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم. هیچکس با او گفتوگو نکرد. و او میان این همه تن، تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت. غاری در حوالی دل. میدانست آنجا همیشه کسی هست. کسی که تنهایی میخرد و عشق میبخشد. او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمیدانیم که چه مدت آنجا بود. سیصد سال و نُه سال بر آن افزون؟ یا نه، کمی بیش و کمی کم. او به غارش رفت و ما نمیدانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید؛ و نمیدانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟ اما از غار که بیرون آمد بیدار بود، آنقدر بیدار که خوابآلودگی ما برملا شد. چشمهایش دو خورشید بود، تابناک و روشن؛ که ظلمت ما را میدرید. از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور. اما نمیدانم سنگینیاش را از کجا آورده بود، که گمان میکردیم زمین تاب وقارش را نمیآورد و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شکست. از غار که بیرون آمد، باشکوه بود. شگفت و دشوار و دوست داشتنی. اما دیگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند، انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود. و این بار ما بودیم که به دنبالش میدویدیم برای جرعهای نور، برای قطرهای حیرت. و او بیآن که چیزی بگوید، میبخشید؛ بیآن که چیزی بخواهد. او نامی نداشت، نامش تنها انسان بود و تنها داراییاش، تنهایی. یا عزیز طعم تلخ حقیقت جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند! جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد ... آنوقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آنکه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند که آواز او حقیقتی از پیغام های خداست. یا باسط
ای درویش! عشق، آتشی است که در عاشق میافتد و موضع این آتش، دل است و این آتش از راه چشم به دل میآید و در دل وطن میسازد. گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل و شعله این آتش به جمله اعضا میرسد و به تدریج، اندرون عاشق را میسوزاند و پاک و صافی میگرداند تا دل عاشق چنان نازک و لطیف میشود، که تحمل دیدار معشوق نمیتواند کرد از غایت نازکی و لطافت؛ و خوف آن است که به تجلّی معشوق، نیست گردد و موسی «علیه الصلوة و السلام» درین مقام بود که چون دیدار خواست، حق تعالی فرمود که «لَنْ تَرانِی» مرا نتوانی دید، نفرمود که من خود را به تو نمینمایم. ای درویش! درین مقام است که عاشق فراق را بر وصال ترجیح مینهد و از فراق، راحت و آسایش بیش مییابد و همه روز، به اندرون با معشوق میگوید و از معشوق میشنود و معشوق گاهی به لطفش مینوازد و آن ساعت عاشق در بسط است و گاهی به قهرش میگدازد، و آن ساعت عاشق در قبض است و کسانی که حاضر باشند، این بسط و قبض عاشق را میبینند، و نمیدانند که سبب آن بسط و قبضِ آن عاشق چیست. و در آخر چنان شود که جمال معشوق دل عاشق را از غیر خود خالی یابد، همگی دلِ عاشق را فرو گیرد و چنانکه هیچ چیز دیگر را راه نماند، آنگاه عاشق بیش خود را نبیند و همه معشوق را بیند. عاشق اگر خورَد و اگر خسپد و اگر رود و اگر آید، پندارد که معشوق است که میخورد و میخسپد و میرود و میآید. و چون عاشق از غم هجران خلاص یافت و اندوه فراق نماند، با جمال معشوق عادت کرد و گستاخ شد، و از خوف بیرون آمد، یعنی پیش ازین خوف آن بود که عاشق به تجلّی معشوق نیست گردد، و اکنون آن خوف برخاست و چنان شد که اگر معشوق را از بیرون ببیند، التفات نکند و به حال خود باشد و متغیر نشود، از جهت آنکه آن که در اندرون است و در میان دل وطن ساخته است، نزدیکتر از آن است که در بیرون است. چون آن که نزدیکتر است، همگی دل را فرو گرفته است و دل را مستغرق خود گردانیده است و دل با وی انس و آرام گرفته است؛ از بیرون که دورتر است، متأثر نشود و متغیر نگردد و التفات به وی نکند. و اگر کسی سؤال کند که درین مقام از بیرون متغیر نمیشود راست است، چرا به بیرون التفات نمیکند؟ چون بیرون و اندرون یکیاند. بدان که بعضی میگویند که عاشق به آتشِ عشق سوخته است و به غایت، لطیف و روحانی گشته است و جمال معشوق که در دل وطن ساخته است و همگی دل را فرو گرفته است، هم به غایت لطیف و روحانی است و آنکه در بیرون است، به نسبت اندرون کثیف و جسمانی است و التفات روحانی به روحانی باشد و التفات جسمانی به جسمانی بُوَد. ای درویش! پیش این ضعیف آن است که چون جمال معشوق همگی دل عاشق را فرو گرفت، چنانکه هیچ چیز دیگر را راه نماند، عاشق بیش خود را نمیبیند، همه معشوق میبیند. پس متغیر وقتی شود که دو کس بیش باشند، و التفات وقتی کند که دو کس بُوَند. و درین مقام است که طلب برمیخیزد و فراق و وصال نمیماند، و خوف و امید و قبض و بسط به هزیمت میشوند. ای درویش! هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد، از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیمسوخته در میان راه بماند. از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی». عزیزالدین نسفی، انسان کامل نسیم نفس خداست بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ... دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی." نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!" مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد." نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است" مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..." نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست." مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید. پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست." نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است." مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ...
عرفان نظرآهاری
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
چرالبیک یاخامنه ای لبیک یاحسین است؟
چگونه می توان با عمق دل خدا را باور کرد و اسلام را کورکورانه تقل
از خیابان ولیعصر تهران تا خیابان های فرگوسن آمریکا +تصاویر و وید
حالت احتضار
رابطه های نماز با پزشکی
خیانت زن و شوهرهای هالیوودی+ تصاویر
محبت خدا را در دل کوک کنید
مهدویت،غرب و بازیهای رایانه ای
مدعیان دروغین مهدویت را چگونه بشناسیم؟
تابلوهایی برای زندگی
[عناوین آرشیوشده]